Blog . Profile . Archive . Email  


وبلاگ شخصی وحید بهرامی

می خواهم خاطرات و افکارم را بنویسم.

 یادش بخیر، اردبیهشت همین امسال بود که رفتیم اردو مشهد که کلی ازش خاطره دارم. امروز می خوام یکی از اون خاطرات رو براتون بنویسم.

داشتم از حرم بر می گشتم توی مسافرخانه ای که اقامت داشتیم. توی راه کنار بازار رضا یه پسر بچه دست فروش جلوی منو گرفتم و ازم خواست ازش کتابچه دعا بخرم. من اول گفتم نه ولی پسرک شروع کرد به التماس کردن و قسم دادن. منم که دل رحم دوتا کتابچه دعا به قیمت 2500 ازش خریدم با اینکه می دونستم قیمت واقعی اش خیلی کمتر از این هست.
هنوز دو قدم دور نشده بودم که یکی دیگه جلوی منو گرفت و خواست یدونه از همون کتابا رو بهم بفروش به زور.
خلاصه منم که دیگه حال و حوصله نداشتم و خلقم تنگ شده بود و نمی خواستم سرم کلاه بره هرچه بهش گفتم نمی خرم قبول نکرد که نکرد.
یه لحظه گفتم بزنم تو گوشش، ولی دلم نیومد. یکی این که طرف از خودم کوچک تر بود یکی دیگه این که زشت بود آدم بره مهمون امام رضا بشه و یکی دیگه رو کتک بزنه یا دعوا کنه.
خلاصه هر جوری شد با زبون پسر رو رد کردم و پسر هم با یه غیظی منو نگاه کرد انگار که ارث باباش و خوردم ولی هیچ نگفتم. چون اینقدر حال خوبی از زیارت امام رضا داشتم که دیگه حال و حوصله دعوا با این و اون رو نداشتم.
نوشته شده در چهار شنبه 12 خرداد 1391برچسب:امام رضا, زیارت, اردو مشهد, دست فروش, دست فروش سمج,ساعت 17:1 توسط وحید| |


Power By: LoxBlog.Com